حتما تا حالا خاطرات زيادي از دوران هشت سال دفاع مقدس رزمندگان و آزادگان شنيده ايد اما امشب كه "شب يلدا " است خاطره ي جالبي به يادم اومد گفتم شايد خالي از لطف نباشد براي شما تعريف كنم......
اصولا ما از كلمه " اسارت و اسير " احساس خوشي نداريم و با شنيدن اين كلمه ياد رنج ، مشقت و شكنجه مي افتيم . حالا تصور كنيد اسير رژيمي باشي كه حتي به مردم خودش هم رحم نمي كرد ...دوران اسارت آزادگان ايران در اسارتگاه هاي رژيم بعث عراق به اندازه خودش سخت و طاق فرسا بود اما ايمان ،اراده و عقيده به آرمان ها و اهداف والاي امام رحمت اله عليه ، اسلام و كشور بود كه تحمل اين شرايط سخت را براي آزادگان ايراني آسان ميكرد ، بطوريكه عراقي ها كه هيچ ،حتي گروههاي اعزامي صليب سرخ هم از اين همه استقامت ، پايداري و ايستادگي تعجب مي كردند.............
اواخر روزهاي آذرماه 1366 بود كه سرباز عراقي به ارشد اردوگاه گفت مسئولان غذا براي گرفتن دسر به خط بشوند..معمولا هر آسايشگاه 5 تا 6 ظرف غذا داشت كه مي بايست براي گرفتن غذا در وقت هاي خاصي جلوي هر قاطع صف مي كشيدند و با نظارت سربازان عراقي مي رفتند آشپزخانه و غذا مي گرفتند...
اما براي گرفتن دسر معمولا فقط يك نفر حاضر مي شد.. اواخر فصل پاييز بود و معمولا در اين فصل يك روز در ميان ، به ما خرما (خارك يا رطب زرد رنگ كه نيمه رسيده بود و معمولا وقتي مي رسد طلايي و شيرين ميشه ..) مي دادند اما اون روز نمي دانم چه اتفاقي افتاده بود كه برعكس روال معمول "انار " دادند ( البته اميدوارم هيچ وقت هوس دسر عراقي ها رو نكنيد چون بلانسبت آزادگان و شما ميوه اي كه مي دادند از نظر كيفيت طوري بود كه اگر تو ايران به حيوانات وحشي و اهلي هم مي دادي نمي خوردند فقط اسمش ميوه بود.....)...تقربيا به هر دو آزاده يك انار رسيد....
شب شد و پس از صرف شام مسئول توزيع غذا " انارها " رو توزيع كرد و بچه ها هم مشغول خوردن شدند اما يكي از آزاده ها بنام محمدرضا ميرجليلي كه اهل استان يزد و ظاهرا سرما خورده بود ، ميلي به "انار " نداشت و دوستش هم ناچار بود صبر كند تا اون حالش خوب بشه چون نمي شد انار رو نصف كنه و نصف اون رو براي ميرجليلي نگه داره ،(اصلا امكان ذخيره سازي غذا بخاطر نبود يخچال و وسايل سرمازا نبود) به همين خاطر صبر كرد تا حال دوستش خوب بشه ... اين قضيه گذشت تا "شب يلدا" رسيد و اون شب متوجه شديم كه شب يلداست و بچه ها عنوان ميكردند كاش انارا رو براي امشب نگه مي داشتم اگرچه اين كار رو ميكرديم حتما با تنبيه عراقي ها مواجه مي شديم اما بهرحال افسوس خورديم كه چرا اين كار رو نكرديم ...در همين حين كه حرف " شب يلدا " بود محمدرضا رو كرد به ارشد آسايشگاه و گفت من انارم رو نخوردم اين رو بين بچه ها تقسيم كنيم.. ...همين موقع بود كه هركسي چيزي مي گفت و اظهار مي كردند اين حق توست و يا اينكه مي گفتند " يه ده آباد به از صد ده خراب " و منظورشان اين بود كه يه نفر سير بخوره بهتره كه 60 نفر از مزه اون چيزي نفهمند و يا اينكه برخي دوستان كه روحيه شوخ طبي داشتند مي گفتند: ما حاضريم تنهايي بخوريم و براي همه تعريف كنيم ...
خلاصه قرار شد انار رو دون كنند و بين همه تقسيم كنند و همين طور هم شد تقربيا به هرنفر دو يا سه دونه انار رسيد و چندتا بيشتر هم به محمدرضا و دوستش كه گذشت كردند ( فكر كنم بچه هاي آسايشگاه دو قاطع 2 كمپ 9 هيچ وقت اين شب به يادماندني رو فراموش نكنند...) فردا كه آزاد باش دادند بچه هاي آسايشگاه با احساس خاصي از اين موضوع با بقيه صحبت مي كردند و قيافه مي گرفتيم كه ما " شب يلدا " انار خورديم .....
راستي تصور كنيد ما در سال يك شب داريم كه بلندترين شب سال است و از يك هفته قبل براي اين شب " يلدا" نقشه مي كشيم اما در اسارت هرشبش " شب يلدا " بود و اگر نبود ايمان و اعتقاد به راهي كه رفته بوديم هيچ موقع " شبهاي يلداي " اسارت قابل تحمل نبود.....
|